پنجره های آبی



کلمه‌هامو از گوشه و کنار ذهنم جمع کردم و گفتم: من فقط می‌خوام همه چیز همین‌طور آروم باقی بمونه. 
پرسید: آروم مثل چی؟ 
گفتم: شبیه نسیم دم غروب که نمی‌تونه دریا رو آشفته کنه. شبیه وقتی که روبالشی‌های تمیز رو با قدیمی‌ها عوض می‌کنی. شبیه وقتی که میوه‌های شسته شده رو می‌چینی توی سبد و دست‌هاتو با گوشه‌ی پیراهنت خشک می‌کنی. شبیه وقتی که one last goodbye رو اتفاقی می‌شنوی و یادت میاد دنیا چرخید و چرخید و حالا با شنیدنش حالت خوب میشه جای غصه خوردن.
دور از صداهایی که هنوز توی سرت می‌چرخه. استخوان‌های یخ‌زده و جای زخم‌های روی شونه‌ات. دور از بار سنگین روی دوشت، که انگار تقصیر تو بوده هر اتفاقی که افتاده. دور از سیاهچاله‌های تنهایی. 
دلم می‌خواد همه چیز آروم باشه. 

شدم شبیه ۱۶ سالگی‌ام. 
لابی دانشکده شلوغ‌تر از پارسال شده و دیگه خالی و خلوت بودنش عذابم نمیده. عصرها خوشحالم که به جایی برمی‌گردم که بهم حس خونه میده. مثل ۱۶ سالگی روی دیوار اتاق با مداد چیزی می‌نویسم. کمتر دلم تنگ میشه. شاید چون وقت زیادی برای فکر کردن به خونه ندارم. شاید چون خاطره‌های گذشته هر روز کم‌رنگ‌تر از روز قبل میشند. 
هنوز وقتی بعدازظهر خوابم می‌بره کلافه میشم. میشم همون بچه‌ی یازده دوازده ساله‌ای که اونقدر از خواب بعدازظهر متنفر بود که اگه یک روز اتفاقی خوابش میبرد تمام شب افسردگی می‌گرفت. اونقدر که دیگه حتی دلش نمی‌خواست R.L.Stine بخونه. 
هنوز مثل ۱۶ سالگی سرکلاس درسی که دوست دارم چشم‌هام برق میزنند. شاید با این تفاوت که حالا می‌ترسم از نرسیدن. هرچند که بعدتر نورون‌هامو آروم می‌کنم و دعوتشون می‌کنم به منطقی بودن و پذیرفتن این واقعیت که الان هنوز شروع راهه و هر روز نمی‌تونه بیشتر از ۲۴ ساعت باشه. 

- دلم از پاییز شاید سرمای غیرمنتظره‌ی پاییز خونه رو بخواد و کاسه‌های انار، اما این روزها رو هم دوست دارم. خیلی بیشتر از چیزی که فکرش رو می‌کردم. 
فقط کاش دوباره پیدات کنم.

بعدها این روزها رو با خاطر‌ه‌هایی که توی ذهن خودم ساختم به یاد میارم نه با واقعیت. شب که داریم برمی‌گردیم حرف‌هاشونو گوش میدم، حرف می‌زنم اما اون‌جا نیستم. از کنار گل‌فروشی‌ رد میشیم و از بازی خیال‌پردازی ذهنم و تمام سناریوهایی که میسازم خوشم. مثل صبحی که باد کولر رو با باد سرد زمستون اشتباه می‌گیرم. توی پیاده‌رو سرمو بالا می‌برم و گل‌کاغذی‌های صورتی رو می‌بینم و فکر می‌کنم چقدر همه چیز از ما دور شد. توی یک لحظه شاید. 
بارها راه رفتیم، توی ساحل زمستون و توی شب‌های گرم اردیبهشت‌، و ذهنم همه چیز رو تغییر داد. همه چیز هنوز مثل گذشته است. دلم می‌خواد اسمشون رو پاییز بذارم‌‌. نگفتم اما دردی نیست شاید. نه رنجی و نه چیزی که گلومو فشار بده. اما وقتی فکر می‌کنم که چقدر همه چیز تغییر می‌کنه باور نمی‌کنم. خیلی ساده. دور میشی. گفتیم از نقطه‌های مشترک. از این‌که از صداهای بیهوده و بی‌وقفه دور و بر بیزاریم. چی بهتر از سکوت. سکوت و صداهای آروم طبیعت. وقتی که ذهنم همه چیز رو بلاک می‌کنه و  Aaron می‌خونه: Have you ever fly? Let me teach you how
می‌تونم ساعت‌ها بدوم. اونقدر که حس کنم دارم در زمان سفر می‌کنم. باید یاد خودم بیارم که همه‌چیز تموم میشه. مثل اون شبی که با دوست‌های قدیمی خسته نشسته بودیم و کایت هوا کردن بقیه رو نگاه می‌کردیم و من فکر می‌کردم چقدر بی‌فایده است و اشتباه تمام این بودن‌های بی‌نتیجه. تموم میشه. همیشه می‌دونستم ممکنه تموم بشه. اون روزها. چیزهایی که تا ابد توی ذهنمون نمی‌موندند. رنگ می‌باختند. شبیه تصویرهایی که روی پرده‌ی سینما دیدیم و همیشه آخرین نفر ازشون دل می‌کندیم. ذهنم هنوز در یک تقلای بیهوده است. تمام انرژی‌ام رو می‌گیره. حس می‌کنم توی یک جایگاه اشتباه قرار گرفتم و چند دقیقه بعد متوجه میشم که از هیچ چیزی مطمئن نیستم. استاد شروع می‌کنه به درس دادن و یک ساعت و نیم به اندازه‌ی هزاران سال می‌گذره. طبق معمول نمی‌تونم تمرکز کنم. و نگرانی به نگرانی‌های قبلی‌ام اضافه میشه. این‌که هر روز یک قدم دورتر میشم از چیزهایی که می‌خواستم. 
به ی. قول دادم. توی ذهنم به بابا. اما نمیشه انگار. فقط دلم می‌خواد دور بشم‌. دور بشم از این همه غربت. این همه تنهایی. این همه وصله‌ی تن این جامعه نبودن. انگار از یک‌جای دیگه تبعید شده باشم. Marie می‌خونه: Es braucht Zeit. شاید. باید جدا کنم خودم رو از همه‌ی چیزهایی که نمی‌خوام. کاش مطمئن میشدم فقط. ولی می‌دونم حتی اگه مطمئن بشم شجاعتش رو ندارم‌. توی این وضعیت فقط شجاعت نیست. دیوونگی لازمه. و من نمی‌تونم. تابستون بعد از کنکور یک نفر بهم گفت کارهایی رو انجام بده که دوستشون داشتی و خیلی وقته ازشون دور شدی. دلم چی می‌خواد؟ تنهایی. تنهایی بیشتر از هر وقت دیگه‌ای. هرچقدر که آدم‌های دور و برم برام عزیز باشند ولی تنهایی لازم دارم. باید بخونم. بنویسم‌. برگردم پیش کلمه‌های عزیزم. بشنوم که کریس می‌خونه: Life has a beautiful crazy design. که از Milky way میگه و از جایی که می‌تونی خودت باشی. باید اسمتون رو پاییز بذارم و باورتون کنم. دیگه توی تنهایی و شلوغی و توی تموم خیابون‌ها دنبالتون نگردم. شبیه تمام این روزهای من. می‌دونی، طبیعیه که وقتی این‌جا بودن رو نمی‌خوام ذهنم یک تصویر بهتر از واقعیت از چیزهایی که دیگه ندارم بسازه‌، اما خودم خوب می‌دونم که اون واقعیت نیست. واقعیت فقط اینه که باید این روزها رو بسازم. همین. 

در نهایت باید بدونی که چیزهای جالب زیادی وجود داره. حتی اگه خبری از آستین‌های بلند ِ راه‌راه سفید، دست‌های آفتاب خورده، شاخه‌های نازک و سبز درخت‌های آزاد و نور جزیره نباشه. 
تو همیشه ساعت‌ها از چیزهای طلایی حرف میزدی. ذره‌های درخشنده. تلألو خورشید روی موج‌های مدیترانه. می‌گفتی حتی اگه کنار دریای شب راه بری دوست داری نورهای طلایی چراغ‌های شهر رو ببینی. نورهایی که همیشه رنگ‌های قشنگ و متفاوتی بینشون پیدا میشه. شهر کجاست؟ روی کاغذهای بی‌رنگ که هر روز صبح از کابینت چوبی و قدیمی آشپزخونه پیدا می‌کردی می‌نوشتی که نمی‌دونی شهر کجاست. نمی‌دونی خونه کجاست. کاغذ‌ها رو روز آخر با خودت نبردی. مثل همیشه همه چیز رو جا گذاشته بودی. 
خیال می‌کردی که تمام این کلمات بی‌فایده از زبان‌های متفاوتی باشند. وقتی پشت پنجره‌های بلند موزه، روبروی حیاط خلوت و تاریک دم غروب ایستاده بودی و به آدم‌هایی که اون‌جا زندگی می‌کردند غبطه خوردی می‌دیدمت. وقتی تکیه دادی به دیواری که کاغذ دیواری مورد علاقه‌ات رو داشت و حواست بهش نبود. وقتی چوب دارچین روی توی قوری طلایی هدیه درنا شناور می‌کردی و فکر می‌کردی پس کِی قراره دست از نقش بازی کردن برداره؟ نمی‌دونستی که اون هنوز همون آدمی بود که وانمود می‌کرد اتفاق‌های دور و برش رو متوجه نمیشه تا بیشتر و بیشتر بدونه. 
رشته‌های سست. ذره‌های برف روی موهات می‌نشست و می‌گفتی: پس لابد من اون بندباز پاشکسته ام که خودش نمی‌دونه؟ می‌خندیدی و از روزی می‌گفتی که زبان خودت رو میسازی و برای همیشه خیال خودت رو آسوده می‌کنی. انگشت‌هاتو جلوی نور ت می‌دادی و دوباره می‌خوندی. اداشو در می‌آوردی. «یعنی حتی حدس نزدی؟» انتخاب کردن سخت بود. همیشه می‌خواستی‌ اولین نفر باشی که خداحافظی می‌کنی. نمی‌خواستی بپذیری که پس زده بشی. نمی‌خواستی دنیا و اتفاقاتش، دنیا و کلمات ناقصش تو رو از خودش برونه. 
می‌خوام چراغ‌ها رو خاموش کنم. می‌خوام نورهای طلایی رو خاموش کنم تا خودت رو ببینی. می‌خوام باور کنی چیزهای جالب زیادی وجود داره. چیزهایی که مثل همیشه در تنهایی‌ات کشفشون می‌کنی. حتی اگه نتونی کلمه‌هاشونو توی ذهنت پیدا کنی. حتی اگه نتونی به این زودی روی بلندی‌های شهرت بایستی و نورهای ساحل رو نگاه کنی. 

می‌تونستم خستگی رو حس نکنم. ساعت از یازده گذشته بود. سردردم رو ربط می‌دادم به آلودگی هوای امروز که این همه راه رفته بودم تا اونجا و برگشته بودم و آخر هیچ لذتی از روزم نبرده بودم. شاید هم تمام اون سردرد از جنگی بود که از صبح توی سرم شروعش کرده بودم. حالا جلوی پنجره ایستاده بودم و به شهری نگاه می‌کردم که تا ابد ادامه داشت انگار. شهری که اون لحظه بیشتر از هر وقتی ازش بیزار بودم. 
من هیچ وقت اون کارها رو نکردم که اثبات کنم آدم ِ خوب ماجرا منم. من هیچ وقت بلد نبودم این ژست‌ها رو. حتی نمی‌خواستم با خوبی کسی رو شرمنده کنم‌. تمامش به خاطر ارزش آدم‌ها توی ذهنم بود. شبیه اون لحظه‌ای که چراغ‌های سالن روشن شد و تمام مدت ِ دست زدن، فکر کردم که این برای انسان بودنه. برای رنج انسان بودن که نویسنده نمایش به خوبی درکش کرده بود. فقط برای همین. من هیچ وقت آدم خوب داستان نبودم. حتی اگه بودم کسی نفهمید. 
اما در نهایت، فرسایش روابط با همین آدم‌ها خسته ام می‌کنه. در نهایت میبینم که آدم‌های کمی هستند که به تنهایی‌ام ترجیحشون بدم. و این همیشه درد داشت. همیشه.

تو برای من شبیه ادبیات بودی. 

معشوقی که بی‌دلیل و بی‌بهانه رها کردم. رها کردن بی‌دلیل وجه اشتراکتان بود. آن‌قدر آرام اتفاق افتاد که حتی درست به خاطر نمی‌آورم چطور و چه زمانی به انتهای مسیر خود رسید و آن‌قدر بی‌دلیل که هنوز بعد از تمام روزها و ماه‌ها دلم نمی‌خواهد از خودم بپرسم که چرا. 

 

- پیاده رفتن قسمتی از مسیرم که به ناچار از کوچه‌ی قدیمی‌تان گذشت وقتی که تمام مدت باران می‌بارید، بهانه نوشتن این جملات بی‌معنا


گیره‌ی بافتنی سرمه‌ای با گل ریز سرخ که کنارش بافته شده رو به سمت چپ موهام وصل کرده بودم و یاد شبی افتادم که با وسواس‌ هزار ساعت تمام گیره‌ها رو نگاه کرده بودیم و آخر این مال من شد. آخرین عکس رو جلوی آینه پایین گرفتم و چمدون سبز رو دنبال خودم کشیدم. تاکسی. مسیر آشنا و نخل‌های وسط بلوار. رد شدن چمدون و کوله‌پشتی از زیر دستگاه. کارت پرواز و B بودن صندلی که یعنی خبری از کنار پنجره نشستن نیست. تیک آف. خداحافظ شهر غریب. 

دم غروب رسیدم خونه. دم غروب رسیدن‌ها خوب نیست. حتی دم غروب خونه برگشتن بعد از اینکه تمام روز بیرون بودی هم. توی راه برگشت از مسافرت یزد برای بابا گفتم. تا رسیدیم هوا تاریک تاریک بود. تُرُش رو گوش دادیم. محتویات کوله‌پشتی و چمدون رو فرستادم به جاهایی که باید باشند. کمد. کشو. جلوی آینه. روی میز. سر چوب لباسی. شاید هم جاهایی که نباید باشند وقتی تو آدمی هستی که همیشه آرزوی شکلی از زندگی رو داشتی که با سفر مدام همراه باشه. آرزوی شغلی که بعد از بی‌خوابی‌ها توی فرودگاهی که توقف داشتی کارهاتو انجام بدی و یادت نیاد آخرین بار کی با خیال راحت توی خونه خودت بودی.

صبح روز بعد پیام میم رو دیدم که ازم خواسته بود تا هفت آبان طرح کلی کار رو تحویلش بدم. دو شب قبل بعد از یک جلسه طولانی بالاخره حس زنده بودن داشتم یا euphoria که بعد از گوش دادن آهنگ virtue و شکل زیبایی که خواننده تلفظش می‌کنه ازش خوشمون اومد. دفتر ارغوانی رو برداشتم و خودکار آبی همیشگی. هندزفری و کارت‌ها و ژاکت به زحمت توی کیف دستی جا شدند و زدم بیرون. روز قبل هوا تاریک بود و هنوز پاییز شهر رو ندیده بودم. فاصله دو تا ایستگاه مترو رو پیاده رفتم تا مجله‌ی قدیمی رو بخرم و ایده بگیرم. مقصد مشخص بود. نقطه آروم و خنک شهر که میتونی با خیال راحت میون دار و درخت‌ها بشینی و کارهاتو انجام بدی. ایده‌های اولیه رو نوشتم. روی نیمکت چوبی رو به شاخه‌های پر از برگ‌های زرد بالای سرم دراز کشیدم و پادکست جدیدی که پیدا کرده بودم رو گوش دادم. دوباره همون قصه‌ی همیشگی که قبل از اون درباره‌اش شنیده بودم. گوینده می‌گفت از اینکه چقدر میشه به واقعی بودن چیزی که می‌بینیم مطمئن باشیم و موسیقی جادویی ابتدای پادکست همراه شده بود با بهترین تصویری که می‌تونستم توی اون لحظه ببینم. برگ‌های پاییز و پس‌زمینه آبی آسمون. چند ساعت بعد هوا کم‌کم سرد شد. رفتم توی آفتاب نشستم و مجله خوندم. آهنگ گوش دادم و مسیر کوتاه تا ایستگاه رو پیاده رفتم. دوباره دم غروب بود. از دم غروب برگشتن‌ها خوشم نمیاد. یاد سال‌های گذشته افتادم که با ژان‌زق همین مسیرها رو می‌رفتیم و هیچ وقت دم غروب برنمیگشتیم. همیشه یک پنجره بزرگ و یک قوری به لیمو توی کافه محبوب منتظرمون بود که نیازی نباشه با تاریک شدن هوا و سرمای غیرمنتظره برگردیم خونه. 

می‌دونی شاید این بهترین ورژنی از زندگی نبود که من می‌تونستم داشته باشم. جادوی آسمون و دریا وقتی که رنگ‌هاشون با هم یکی میشه، آدم‌هایی که بیشتر از آدم‌های اینجا لبخند میزنند و می‌خندند، خاطره‌های عجیبی که از دهه سوم زندگی برام می‌مونه با زندگی توی شهری که این همه دوره، اگه می‌موندم دیگه هیچ کدوم از اینا رو نداشتم. شاید این بهترین زندگی برای من نبود اما چیزی بود که من دوستش داشتم و حالا بعد از دو سال می‌دونم که خیال عادت کردن بیهوده است. ولی به همون اندازه هم می‌دونم که موندن راه من نیست. نبوده هیچ وقت.


تمام عصر بارون می‌بارید. پرده رو جمع کردم و پنجره رو باز گذاشتم. هوای اتاق خنک شده بود. ترکیب بوی چمن و برگ بارون خورده، اپیزود how emotions are made و آفتاب که کم کم غروب می‌کرد توی اون لحظه احتمالا تمام چیزی بود که از زندگی می‌خواستم.

هوا تاریک شده بود که با صدای در خونه و برگشتن بابا بیدار شدم. ۱۸:۱۸. باید متنی که میم فرستاده بود رو تصحیح می‌کردم. ذهنم دنبال زندگی میگشت. زندگی واقعی. صبح زود. دویدن. درخت‌های پاییز. طبیعت. کاری که براش حس زنده بودن داشته باشم. برنامه‌هایی که اجرا میشه. چیزهایی که توی نوت گوشی‌ام می‌نویسم و هر بار فقط یک چیز از ذهنم میگذره. چی می‌تونه از بزرگ شدن بهتر باشه؟ 

می‌دونی حالا دیگه نمی‌خوام به آخرش فکر کنم. می‌دونم سخته. می‌دونم دوباره غمگین میشم. می‌دونم دلم تنگ میشه. می‌دونم که دوباره خشم میاد سراغم. می‌دونم عادت کردن آسون نیست. می‌دونم نیاز به زمان دارم. می‌دونم باید بیشتر مراقب فکرهام باشم. می‌دونم دیگه قرار نیست هیچ وقت همه چی کامل باشه. قرار نیست بی‌نقص باشیم. می‌خوام یاد بگیرم. می‌خوام اشتباه کنم و یاد بگیرم. می‌خوام دیگه نترسم. می‌خوام فقط از مسیر لذت ببرم. می‌خوام بالاخره واقعیت رو باور کنم.

 

- هنوز داره بارون می‌باره. 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

James عباس آباد قندی panasonic24 یـا صـاحـب الـزمـان بیـا Dan FIFA20 راک شرقی مجله ماشین دانلود فیلم و سریال ایرانی و خارجی